دم اذان ظهر بود
هوا خیلی گرم خفه کننده بود دمای هوا به 40 تا رسیده بود به گمونم ....رفته بودم مغازه میوه وسبزی فروشی برای مادربانو کمی خیارسبز بخرم (همچین بچه خانواده دوستی هستم من )
بانویی محجبه واردشد خیلی آرووم با صاحب مغازه صحبت کرد متین به نظر میرسید .........یا خیر حبیب ومحبوب سرم رو انداختم پایین به خودم گفتم درویش کن اون چشاتو اخوی
رفتم آخر مغازه دست بردم چندتا خیارسبز انداختم توی مشما ی پلاستیکی
یهو صدای فروشنده توجهمو جلب کرد : خانم چتون شد؟؟
برگشتم دیدم اون خانم خم شده روی زمین وبه زور دستشو بند کرده به پیشخون که نقش زمین نشه
مثل اینکه غش کرده بود یاداشت غش میکرد یه لحظه حس کردم فرو شنده پسرجوونی هم بود میخواد دست این دختر را بگیرد و بلندش کند اززمین / غیرتی شدم نمیدانم چطور شد که پیش رفتم و بادست عقبش راندم
به اون بانو نزدیک شدم یه نظر به صورتش کردم همسن خواهرم بود شاید 21 ساله ....دوباره غوغایی دردلم یا خیرحبیب ومحبوب
خواهرم بلند شو پاشو خواهر یاعلی کن خواهر
صدای کلفت و نخراشیده ام باعث شد به خودش بیاد و چشماشو باز کنه به زور خودشو ازروی زمین بلند کرد و یه چهارپایه کنارپیشخون مغازه بود گفتم بشینه اونجا متوجه شید سرش گیج داره میره
گوشی اشو دراورد یه شماره گرفت بایه صدایی که از ته گلو میومد بیرون به خونواده اش انگاری مادرش پشت خط بود گفت بیاد دنبالش حالش بد شده
فروشنده رفت و از مغازه بغلی یه لیوان آب آرود گرفت جلوی صورت دختره
خیلی سنگین چادرشو روی سرش مرتب کرد بدون اینکه به پسره نگاه کنه لیوان رو بادستش آرووم پس زد فقط یه جمله ی کوتاه با پسره حرف زد
ـروزه ام .
انگاری توی مغازه منو به میخ کشیده بودن نمیتونستم برم پی کارو زندگیم انقده هم سنگین بود نمیشد بهش بگم کمکی ازدستم برمیاد یانه ؟
یه چنددقیقه گذشت یه خانم که مادرش بود اومد دنبالش دست دخترشو گرفت و خواست بلندش کنه خیالم راحت شد دیگه توی مغازه نموندم خیارسبزهم نمیدونم چرا نخریدم ازمغازه زدم بیرون
توی راه همش به این فکر میکردم که :
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑
من نمےدانم !
ملائڪ چطور مے خواهند حساب ڪنند
ثواب چادرے هاے رمضان مرداد را ...
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑